نگارش پایان نامه درباره : سه نوع تلقی از شرم
1-1-1-1 سه نوع تلقی از شرم
در تلاش به منظور تلخیص ادبیات عریض و طویل، احمد و همکاران وی (2001) سه نوع مفهومسازی از شرم بدست دادهاند: 1) مفهوم تهدید اجتماعی[1]، 2) مفهوم شکست شخصی[2]، و 3) مفهوم اخلاقی[3]. (سالوین،454:2006).
1-1-1-1-1 شرم به مثابه تهدید اجتماعی
در تلقی نخست، شرم به عنوان نتیجه تصور و برداشت فرد از طرد اجتماعی یا توبیخ معرفی میشود. ما چنین موردی را مفهوم تهدید اجتماعی خواهیم نامید. شف و ریتزر[4]و لیری[5] هر دو شرم را به عنوان مفهومی وصف کردهاند که روابط فرد یا پیوندهای اجتماعی او با دیگران دچار صدمه یا آسیب شده و یا مخدوش گردد. گیلبرت[6]چنین میانگارد که شرم با تصور و تلقی عدم جذابیت در حضور دیگران ارتباط دارد، و گیبونز[7]شرم را نتیجه و پیامد عدم دریافت تأیید در نظر میگیرد. دیدگاههای انسانشناختی بندیکت و مید، احساس شرم را به مثابه نتیجهای از عدم تأیید ادراکی توصیف کردهاند. نظریههای فوق در عین اینکه در تبیین چرایی حساسیت افراد به ارزیابی اجتماعی تفاوت دارند، همگی بر نیاز به پذیرش دیگران تاکید میگذارند. ضمن اینکه لیری استدلال میکند که نیاز به داشتن پیوندهای محکم شخصی یکی از عمدهترین انگیزههای آدمی است، گلیبرت (1997) اظهار میدارد که نیازی تکاملی برای حفظ احترام و جایگاه در آدمی وجود دارد. شف استدلال میکند که شرم با تصور فرد از خودارزشمندی خاص او ارتباط دارد. یکی از ویژگیهای مهم این نوع تلقی به قول شف توصیف شرم به عنوان امری خارجی و فشارآور است. فرد به سبب تصمیمات دیگران در رد او احساس شرم میکند. در نتیجه شرم یا بیم از شرم، به عنوان یکی از انگیزههای نیرومند افراد توصیف میشود که پیوسته و بیوقفه، روابط شخصی خود را دیدهبانی و نظارت کرده و انتظارات اجتماعی را در سطح گستردهای برآورد میکنند. این دیدگاه میتواند اجمالاً تلقی از تهدید اجتماعی نام بگیرد.
1-1-1-1-2 شرم به مثابه شکست شخصی
تلقی دوم که میتواند به عنوان تلقی از شکست شخصی تعریف شود، بر این اصل مبتنی است که شرم زمانی بروز میکند که شخص تصور کند در همراهی با معیارهای خود ناموفق بوده، و همین نیز به این نوع برداشت میانجامد که خودِ کلی قاصر و ناموفق است. نزد اچ بیلوئیس[8] و وورمسر[9]، شکست و عدم توفیق تصوری است مبنی بر این که من[10] به اندازه من ایده آل[11] خوب و پسندیده نیست. لوئیس (1992) شرم را با صفت و خصلتی تعریف میکند که کلیت خود شکست می خورد، و لیندسی-هاتز[12] نه تنها بر شکست در همراهی با یک ایدهآل بلکه در شکست در همراهی با حداقل معیار تاکید میگذارد. و بالاخره، گافمن[13] و ناتانسون[14]، به عنوان نظریهپردازان عاطفه، احساسات مربوط به شرم را به عنوان حقارت و شکست ادراک شده تعریف کردهاند. خصلت مشترک در تلقی دوم شرم، احساس شکستی است که به کلیت و تمامیت خود منسوب میگردد. برخلاف سایر احساسات مثل گناه، کانون توجه به جای اینکه قانونشکنی باشد، خود است و مهمتر اینکه تلقی مزبور عنوان نمیکند که مفهوم شکست لزوماً ناشی از تعامل اجتماعی است، بلکه میگوید احساس مزبور میتواند در تمام زمینهها رخ دهد. این دیدگاه میتواند به عنوان تلقی از شکست شخصی عنوان شود
.
1-1-1-1-3 شرم به مثابه تهدید اخلاقی
تلقی سوم این دو ادبیات را از وسط نصف میکند و به مفهومی اشاره دارد که دربرگیرنده آن نوع تصوری از خطاکاری است که توسط فرد یا جامعه رسمیت دارد. شرم در نزد هار[15]، با تخلف و تجاوز جدی و مهم و نیز ایده تقصیر ارتباط دارد. فرد به سبب انجام خطای عمدی، احساس شرم میکند. این مورد تلویحاً در وصف ویلیامز[16] از شرم به مثابه نتیجه این تصور وجود دارد که دیگری انتزاعی محترمی که در چارچوب اخلاقی تعریف میشود درباره ما بد فکر میکند. تایلور نیز بر ماهیت اخلاقی شرم تاکید دارد. شرم به فقدان احترام به خویشتن گره میخورد و نشان میدهد که کدام یک از احساسات فردی مقبول و کدام یک نامقبول است. این تئوریها بر تلقی شکست شخصی از رهگذر شناخت نقض معیارهای درونی شده به مثابه علت شرم استوار هستند. بدینسان، تلقی اخلاقی از شرم اهمیت زمینه اجتماعی را به رسمیت میشناسد. به طور خلاصه، تلقی اخلاقی از شرم، بر اهمیت این مسأله صحه میگذارد که دیگران در احساسات مربوط به شرم دخالت دارند و اصول اخلاقی را در میان افراد تصریح مینمایند، اما با این حال، این تأثیر اخلاقی است که حائز اهمیت است نه طرد و توبیخ. (همان:455).
مرکز ثقل هر سه تبیین در باب شرم، فرضیاتی در این باب است که شرم، چگونه از احساسات هم خانواده (مانند گناه، خجالت، حسد، عزتنفس پایین و جز اینها) تمایز مییابد و با بررسی این تمایزات فرضی بوده است که پژوهشگران در پی واکاوی و کشف تجربی این عاطفه برآمدهاند. این کار ابتدائاً با این پرسش از شرکتکنندگان جهت بازگویی رویدادهایی شروع شد که ضمن آن احساس شرم، گناه، و/یا خجالت کرده و تجربیات خود را از این احساسات بازگو میکردند. مطالعات مزبور موید این نکته بوده است که افراد شرم را در ارتباط با عدم تأیید دیگران، ارزیابی منفی از خویشتن و احساسات در انجام کار خطا بازگو میکنند. همچنین پژوهشگران دریافتند که افراد تفاوتهایی مابین تجربههای شرم، گناه و خجالت گزارش میدهند. به عنوان مثال، ویکر[17] و دیگران دریافتند که شرکتکنندهها به هنگام توصیف شرم در مقایسه با توصیف تجربههای گناه، حس تنهایی، خودآگاهی و بیگانگی بیشتری گزارش میدهند. نتایج مشابهی نیز توسط تانگنی، میلر و دیگران بدست آمده و نشان داده که خجالت کمتر از شرم و گناه، حالتی منفی و دارای دلالتهای اخلاقی شمرده میشود. هرچند شرکتکنندهها بین احساسات مربوط به شرم تمایز قائل شدند، اما تفاوت بین ویژگیهای گزارش شده در مقایسه با تشابهات اثباتشده ناچیز بوده است. این مطالعات تنها حمایت مبهم و ناروشنی از تفاوت شرم و گناه در زمینه ابعاد نظری فوقالذکر بدست دادهاند. تحقیقات حمایت محکمی از این گزاره بدست نداد که شرم در مقایسه با گناه، با ارزیابی قویتری از سوی دیگران همراه است. حجم عظیمی از تحقیقات ثابت کرده اند که تمایزات مزبور در ارزیابی تمایل به احساس یا عدم احساس این هیجان مفید و سودمند است (تمایل به شرم و تمایل به گناه). با وجود این، مطالعات مذکور، از وجود تمایز میان این احساسات گزارش دادهاند، نه از آزمون این تفاوتها. لذا میتوان نتیجه گرفت که نوعی ابهام و اغتشاش در این خصوص وجود دارد که آیا تمایزی بین شرم و گناه وجود دارد یا نه و در صورت وجود تمایز، مبنای آن چیست.
1-1-2 تئوریهای مرتبط با شرم
1-1-2-1 تئوریهای روان شناختی
تجربه شرم از منظر روانشناسی، به مثابه جوهره یک تجربه فوقالعاده فردی تلقی میشود که در بطن هر تجربه آدمی احساس میشود. تجربه احساس شرم یا رسوایی در یک گروه، به احساس ترشح ادرنالین شبیه است. گفته می شود که این واکنش خاص توسط «تنش موجود میان ایگو ایدهآل فردی و آگاهی خودآگاهانه یا ناخودآگانه از پتانسیل واقعی ایگو» برانگیخته میشود. همچنین شرم به منزله عاطفهای وصف شده که به بازتعریف تنزلیافته خویشتن وادار میکند و موجب میشود که شخص شرمگین احساس کند به چیزی کمتر از تصور پیشین و ایدهآل خود تبدیل شده است (جالی[18]،50:2004).
1-1-2-1-1 هلن لوئیس
کتاب هلن لوئیس (1971) در زمینه شرم متضمن تحلیل رونوشتهای اظهار شده صدها جلسه رواندرمانی است. لوئیس به شرم میپردازد؛ زیرا که از روش نظاممندی برای شناخت احساسات استفاده میکند.
وقتی بیماران تحت بررسی لوئیس، احساس میکنند معرض داوری و قضاوت منفی قرار میگیرند (ارزشیابی منفی «زمینه بنیادین شرم» است)، تغییرات قابلملاحظهای در روش و منش آنها دیده میشود. بیماران عبوسی نشان داده، انقطاع کلامی (مثل لکنت زبان) به نمایش گذارده و ضعف قابل توجهی در صدای بیماران مشاهده میشود. جالبترین مسأله برای لوئیس این بود که شرم هرگز عنوان نمیشود. وقتی احساسات نامگذاری شدند، عزت نفس پایین، احساس جهل، کندذهن، بیکفایتی، مهارت اندک، بیپناه، آسیبپذیر و نظایر آن بودند؛ ولی هرگز شرم نام نگرفتند. لوئیس این نوع شرم را، با عنوان شرم آشکار و تمایزنیافته[19]معرفی کرد: شخص بوضوح احساسی عمل میکند، اما شرم به صورت یک احساس منفی پراکنده تجربه میشود. شرم تصدیقنشده باقی میماند (شف،2:2010).
شرم میتواند به صورت فرعی[20] نیز باشد. چنین مینماید که شرم فرعی مستقیماً به عنوان شرم تجربه میشود اما با این حال اجتناب میشود. در شرم تمایزنیافته، به نظر میرسد که ذهن به آرامی تنزل یافته و از تشخیص احساس بازمیماند. ظاهراً در شرم فرعی، ذهن، در دور نگهداشتن این مسأله به سختی و دشواری کار کند. بیمارانی که این نوع شرم را تجربه میکنند، عقدهای میشوند، تکلمشان سرعت میگیرد و یک داستان یا یک سری از داستانها را بیوقفه تکرار میکنند. این بیماران از لحاظ فکری فعال بوده ولی قادر به تصمیمگیری و یا حل مسأله نبودند. لوئیس این حالت را به عنوان یک «معمای لاینحل» میداند. ظاهراً بیماران از درد احساس شرم اجتناب میکنند پیش از آنکه شرم بتواند به طور کامل احساس شود (شف،2:2010). در هر دو شرم فرعی و تمایزنیافته، شرم نهان است و از این مسأله پردهبرداری میکند که چرا ما ندرتاً از آن آگاهیم.
لوئیس نشانههایی از خشم، بیم، حزن و اضطراب پیدا کرد که از زمانی به زمانی دیگر در برخی از رونوشتها مشاهده میشود. لوئیس از کثرت و فراوانی بیشمار علائم و نشانههای شرم شگفتزده شد. عمده یافتههای او بدین قرار است:
- شیوع: لوئیس در همه جلسات نشانههای فراوانی از شرم مشاهده کرد که از تمام دیگر نشانهها بیشتر بود.
- فقدان آگاهی: لوئیس خاطر نشان میسازد که بیماران و متخصصان تقریباً هیچ وقت به شرم یا دیگر مشتقات نزدیک به آن اشارهای نمیکنند. حتی واژه «خجالت» به ندرت استفاده میشد.
- شرم، خشم و تعارض: لوئیس برخی عناصر شرم را پیدا کرد که در دورههای زمانی بلندمدت گسترده است. چون عواطف عموماً با علائم جزئی که ما را برای انجام کنش آماده میسازد، شناخته میشوند، وجود عواطف بلندمدت امری معماوار است. راهحل لوئیس برای این معما ممکن است ناشی از علاقه وافر او به علوم اجتماعی باشد، چون علوم اجتماعی مبنای عاطفی برای خصومت دیرپا، کنارهگیری یا از خودبیگانگی است.
4.شرم و پیوند اجتماعی: سرانجام، لوئیس یافتههای خود را در قالبهای اجتماعی انضمامیتر تفسیر میکند. فرض او این است که شرم زمانی تولد مییابد که پیوند اجتماعی معرض خطر و تهدید قرار بگیرد. طبق استدلال او، تمام افراد از جدایی و گسست اجتماعی از دیگران بیمناک و هراسانند (شف،264:2001).
1-1-2-2 تئوریهای روان شناسی اجتماعی
تئوریهای تعاملگرایی نمادین دنبالهرو اثر جورج هربرت مید (1934) هستند. از آنجا که مید درباره احساسات بسیار کم سخن گفته، تعاملگرایی نمادین در طول قرن بیستم کمتر به بررسی و مطالعه احساسات پرداخته است. البته پراگماتیسم و رفتارگرایی مید مورد تاکید بود و ظرفیتهای رفتاری ژست و اداهای معنیدار، نقشپذیری، ذهن و خود، توسط نظریهپردازان به عنوان رفتارهای آموختهشدهای دیده میشد که سازگاری و انطباق با زمینههای اجتماعی سازمانیافته را تسهیل میکنند. در تمام نظریهپردازی تعاملگرایان نمادین، پویش اصلی تعامل، حول تلاشهای افراد جهت حفظ خودانگاره یا هویت خود در موقعیتها میگردد و زمانی که تعاملگرایان نمادین، مطالعه احساسات را در سی سال پایانی قرن بیست از سر گرفتند، پاسخهای عاطفی افراد به شکست یا موفقیتشان در تأیید خود، به محور عمده نظریهپردازی تبدیل گردید. تعاملگرایان نمادین به پیروی از کولی افراد را به سان تجربهکنندگان احساساتی میداند که در زمان تأیید خود، احساس غرور کرده و در زمان عدم تأیید، احساسات منفی مانند شرم، پریشانی، اضطراب، خشم، و احتمالاً گناه را تجربه میکنند (ترنر[21]،344:2009).
تعامل گرایان تاکید دارند که احساس و عاطفه به هیچ وجه جدا از امر اجتماعی نیست؛ عواطف در واقع، حاکی از درگیری ما با دیگران و عضویت فرهنگی و خردهفرهنگی است. عواطف، درگیری ما با دیگران و مسئولیتپذیری ما را در قبال دیگران درونی[22] میکند و ما را هنگام نقض و نکث حدود و توقعات اجتماعی یا موقعی که انتظارات آنها نادرست و ناراحتکننده است، از طریق احساس بدنی آگاه میسازد. عضویت در یک گروه نشان میدهد که ما تمایل داریم از انتظارات آن گروه پیروی کنیم و احساسات و عواطف به ما کمک میکند تا به ارزیابی دایره و دامنه پذیرش و دریافت آن انتظارات بپردازیم. آیا ما از انتظارات دیگران، آزرده خاطر میشویم؟، آیا هنگام عدم برآورد انتظارات، از احساس خجالت رنج میبریم؟ آیا با جلب رضایت آنها احساس خشنودی میکنیم؟ چطور به راحتی با این انتظارات روبرو شویم و در صورت نیاز هنگام مواجهه با آنها چه اقداماتی انجام دهیم؟.
عواطف به ما کمک میکند تا خود را در جهانهای قشربندیشدهای که در آن زندگی میکنیم، جای دهیم: ما تشخیص میدهیم که رودرروی دیگران قرار داریم و اگر از این تشخیص حس نارضایتی داشته باشیم، از طریق تأثیر عاطفی و تغییر موضع خود، با آن به مبارزه و پیکار برمیخیزیم. ما به رهنمودهای احساسی متکی هستیم و راهبردهای تعاملی را در «خردهسیاستهای عاطفی» تعاملات چهرهبهچهره برای تعیین و تثبیت «جایگاه» خود و دیگران یا منزلت اجتماعی بکار میگیریم. توجه تعاملگرایان نمادین به فرایندهای سازمان اجتماعی، ساخت معنا و کنترل اجتماعی، علاقه خاصی را به آنچه که شات[23] (1979) «عواطف نقشپذیری»[24] مینامد مانند گناه، خجلت، شرم و همدلی، برمیانگیزد. عواطف اجرای نقش، مستلزم خودِ اجتماعی است: بدون تکوین دیگری تعمیمیافته، احساس شرم منتفی است؛ احساس گناه میتواند حتی در خلوت و تنهایی، تأثیر مخربی داشته باشد، زیرا در برابر دستورات اجتماعی احساس مسئولیت میکنیم. پس عواطف و احساسات نقشپذیری، هم موجد خودکنترلی و هم موجد کنترل اجتماعی است. آدمیان یا احساس شرم و یا انتظار شرم دارند؛ از این رو، به طور معمول میکوشند خود را از این گونه احساسات برهانند و یا از آن گذر کنند (ترنر،158:2006).
برخلاف سایر احساسات، که جهت احضار آنها نیازی به نقشپذیری نیست، احساسات نقشپذیری نمیتواند بدون قرار گرفتن خود در موقعیت دیگری و احراز دیدگاه او محقق شود. بنابراین، فردی که احساس نقشپذیری را تجربه میکند (مثل خجالت یا شرم)، نخست به لحاظ شناختی، نقشِ دیگری واقعی یا پنداری یا دیگری تعمیمیافته را، که مید به عنوان «اجتماع سازمانیافته یا گروه اجتماعی توصیف میکند که تمامیت خود را در اختیار فرد میگذارد»، بر عهده میگیرد. هرچند نقشپذیری ممکن است، گاهی اوقات احساسات غیرنقشپذیری را برانگیزد (مثلاً وقتی شخص پس از نقشپذیری دیگری خشمگین میشود و نگرش خصومتآمیز یا مغرورانهای را بروز میدهد)، نقشپذیری شناختی مذکور برای برپایی احساسات فاقد نقشپذیری (خشم، ترس، یا لذت)، الزامی نیست. ترس بر اثر دیدن حرکت رو به بالای آسانسور 12 طبقه، یا خشم آنی ناشی از لغزش صندلی، اغلب بدون نقشپذیری پدید میآیند (شات،1323:2009).
احساسات نقشپذیری دو گونهاند: احساسات نقشپذیری تأملی[25]، که معطوف به خود بوده و متشکل از گناه، شرم، خجلت، غرور و خودبینی است؛ و احساسات نقش پذیری تلقینی[26] (همدلانه)، که با قراردادن ذهنی خود در موقعیت دیگری و احساس آنچه دیگری احساس میکند، حاصل میشود. احساسات نقشپذیری متضمن ملاحظه این مسأله است که خود شخص چگونه به دیگران یا دیگری تعمیمیافته عرضه و ارائه میشود و به جز احساسات تجربهشده تلقینی، به خویشتن معطوف هستند. لذا در عمل خودانگارههای احساسی[27] هستند.احساسات نقشپذیری تأملی و تلقینی، هر دو، محرکهای اصلی و عمده رفتار هنجارمند و اخلاقی بوده، و از این رو، تسهیلگر کنترل اجتماعی هستند (همان:1324).
نظریه تعاملگرایی نمادین نظر به اینکه بر نقشپذیری و اهمیت آن در کنترل اجتماعی تاکید دارد، در تحلیل رویهای که از آن طریق احساسات نقشپذیری کنترل اجتماعی را تسهیل میکنند، مفید و سودمند است؛ و چنین تحلیلی به تجربههای متعدد مرتبط با احساسات نقشپذیری پیوند میخورد. سه گزاره عمده در تعاملگرایی نمادین به طور خاص با این حوزه ارتباط دارد:
1.افراد از این امکان و ظرفیت برخوردارند که با خویشتن به عنوان ابژه برخورد نمایند. تفکر در حقیقت چیزی بیش از مذاکره و گفتگوی درونی با خود نیست و مستلزم مواجهه با خویشتن به مثابه ابژه اجتماعی است. در نتیجه افراد میتوانند خود را در گزارشات به عنوان عواملی در موقعیت مذکور ببینند و به ارزیابی رفتارها، کنشها و خویشتن بپردازند.
- خودانگارههای عاملین و ظرفیت آنها در خودتعاملی ذهنی عمدتاً از نقشپذیری (با دیگران خاص یا دیگری تعمیمیافته) نشأت میگیرد. از این رو، افراد غالباً با اخذ نگرشهای دیگران، غیرمستقیم یاد میگیرند و تجربه میکنند؛ تنها از این طریق میتوانند ابژههای خود باشند.
3.کنترل اجتماعی، تا حدود زیادی، خودکنترلی است. از آنجا که افراد می توانند خود را در کسوت دیگران ببینند، کنترل اجتماعی میتواند در قالب خودانتقادی عمل کند و خود را «صمیمانه و به طور فراگیر بر رفتار فردی تحمیل کند و به یکپارچگی فرد و کنشهای او با رجوع به فرایندهای اجتماعی سازمانیافته و رفتاری که از آن طریق عمل میکند، کمک کند». دیگری تعمیمیافته بویژه برای این نوع از کنترل اجتماعی مهم است، چون وسیلهای است که از طریق آن، نگرشهای اجتماع و گروه در افراد ترکیب شده و بر رفتار و طرز فکر آنها تأثیر میگذارند.
1-1-2-2-1 نقش احساسات نقشپذیری تأملی در تسهیل کنترل اجتماعی
روشن است که گناه، شرم و خجلت رفتار انحرافی را تشخیص داده و تنبیه میکند؛ ولی هر کدام تحت شرایط متفاوتی احضار میشوند. گناه احساسی است که با خودسنجی منفی همراه است و هرگاه فرد دریابد، رفتار او با ارزشهای اخلاقی معینی که خود را ملزم به همنوایی با آن میداند، اختلاف دارد، رخ میدهد. از این رو، گناه موقعی احساس میشود که شخص مرتکب کنش «غیراخلاقی» شود یا در آن خصوص بیندیشد، و سپس نقش دیگری تعمیمیافته (یا دیگران مهم) را برگیرد و قضاوت پنداری خود را از خویشتن، به مثابه نقض اخلاقی بپذیرد. ولی شرم، ناشی از احساس نقص اخلاقی که بنیاد گناه است، نیست؛ بلکه شرم حاصل قضاوت واقعی یا پنداری منفی است که به تحقیر خویش در مقابل گروه میانجامد. شرم مانند خجلت نیست، هرچند خجلت اغلب به منزله شکلی از شرم تلقی میشود. شرم با ادراک این مسأله حاصل میشود که دیگران (یا دیگری تعمیم یافته) خود شخص را ناقص و ناکارا میانگارند، در حالی که خجلت حاصل این آگاهی است که دیگران (یا دیگری تعمیمیافته) به ارائه خود توسط شخص به صورت نامناسب و ناشایست مینگرند. خود ناقص معمولاً، متضمن ارائه و نمایش نامناسب خویشتن است؛ از این رو، شرم معمولاً با خجلت همراه است. ولی عکس این قضیه درست نیست؛ به عنوان یک قاعده، خجلت تابع شرم نیست. به زبان مودیگلیانی[28] (1968)، «نقص و کمبود در ارائه خود … هویت عمومی فرد را تخریب نمیکند؛ بلکه بیش از همه هویت موقعیتی محدودی را بیاعتبار میکند که در چهارچوب تعامل جاری وارد نموده است» (همان:1325).
برخلاف احساسات دیگری که کنترل اجتماعی را تقویت میکنند (مثل ترس)، احساسات مذکور حتی در غیاب ناظر بیرونی و موقعی که خطر به دام افتادن فرد بواسطه جرم و خلاف وجود ندارد، کراراً تحریک میشود. به نظر میرسد در بین این احساسات، خجلت با حضور عملی دیگران شدیداً در ارتباط باشد، شرم با حضور دیگران ارتباط کمتری داشته باشد و گناه دارای کمترین پیوند باشد. دلیل این امر احتمالاً به این مسأله بازمیگردد که خجلت اغلب با ملاحظه نحوه نمایش خودِ شخص به دیگرانِ خاص تحریک میشود، گناه ابتدائاً به نقشپذیری دیگری تعمیمیافته بستگی دارد و شرم در این رابطه، حالتی بینابین دارد. ولی خجلت ممکن است حتی به صورت محرمانه هم تجربه شود؛ خجلت خصوصی احتمالاً بواسطه تصور چگونگی ارائه نامناسب خود پدیدار میشود که در صورت مشاهده دیگران، عیان خواهد شد. لذا از آنجا که احساسات مزبور، تنها به نقشپذیری با دیگران حاضر یا غایب، واقعی یا پنداری، بستگی دارند، میتوانند حتی بدون نگاه و نظاره دیگران و در خلوت و تنهایی به درجات گوناگون، احساس شوند. در تحلیل نهایی، هیچ کس غیر از خودِ ما نمیتواند ما را شرمسار، گنهکار یا خجل سازد؛ و این امر قطعاً بدون ظرفیت تجربه احساسات و جامعه آن طور که ما میشناسیم، ناممکن خواهد بود (همان:1325).
به طور کلی، نقشپذیری عاملان اجتماعی و تلاش آنها برای اجتناب از عواطف و احساساتی مانند شرم، گناه، خجلت، گروههای اجتماعی و سلسلهمراتب اجتماعی را بازنمایی کرده، بوجود آورده و حفظ می کند. عواطف و احساسات در حقیقت، بنیاد نظم اجتماعی و عضویت گروهی هستند (ترنر،158:2006).
1-1-2-2-2 جورج هربرت مید
اساس نظریه مید در رابطه با تکوین اجتماعی ذهن و خود، این است که ذهن و خود هیچ یک نمیتوانند به کنش مادی و مکانیکی فروکاسته شوند. ذهن و خود برآیند و ماحصلاند. به زعم مید، تمام «اشیاء» – همه محصولات انسانی- به صورت اجتماعی ساخت یافتهاند؛ یعنی ابژههائی اجتماعیاند که از کنشهای اجتماعی سرچشمه میگیرند. اینها اقدامات و تلاشهای پیوستهاند؛ آنچه که انسانها تولید میکنند – خواه چوب بیس بال باشد یا شوهای رقص، خواه حیوانات خانگی باشد و خواه آداب مذهبی- همیشه در رابطه با جهان اجتماعی موجودیت مییابند. ادراک انسان از اشیاء مستلزم پذیرش نگرش اجتماعی نسبت به آنهاست: دیدن چیزی آنطور که دیگران میبینند، متضمن آگاهی اجتماعی یا آگاهی جامعهپذیر است. موقعیت عملی یک چیز- واقعیت آن – در فرایند تعامل با خود در موقعیتهای اجتماعی خاصی است (مککارتی[29]،54:1989).
مید ذهن و خود را «خارج» از بدن جای میدهد به این معنا که هر یک به مناسبات فعال گونههای خاصی از ارگانیسم و محیط آنها ربط دارد. ذهن و خود تنها در ارتباط با اذهان و خودهای دیگر در چارچوب فرایند اجتماعی وجود دارد. دانستن، باور کردن، احساس کردن و آرزو کردن فعالیت خودهای ذهنیافته[30] هستند. ذهن ساختار روابط در یک جهان است؛ آگاهی در چارچوب این روابط عمل میکند.
کیفیت پدیداری احساسات مستقیماً از ایده ذهن مید به صورت همافزا با خود فرایند اجتماعی تبعیت میکند. مید میگوید که زمینه تجربی کلی ما اساساً با فراگرد اجتماعی رفتار ارتباط دارد. مضمون جهان عینی، به طوری که ما تجربه میکنیم در مقیاس کلان از طریق روابط فرایندهای اجتماعی با آن شکل میگیرد. در تقریر مید از احساسات، احساسات نه جوهرند و نه حالت؛ احساسات و عواطف پدیدارهایی در چارچوب رفتارها محسوب میشوند. ضمن اینکه عواطف از لحاظ کارکردی با ارگانیسم فیزیکی در ارتباطاند، اما نمیتوانند به ارگانیسم تحویل شده یا بواسطه آن تبیین شوند. مید مدعی است که عواطف در چارچوب روابط مکانیکی بین خود و ارگانیسم تعین نمییابد. بلکه عواطف جزئی از روابط آگاهی، کنشها و تجربههای خود هستند. احساسات و عواطف «درون» اندامهای ما قرار ندارند، بلکه کنشهاییاند که ما در جهانمان جای میدهیم. کانون و مرکز ثقل عاطفه، آنطور که دنزین (1984) میگوید، «اندام زیسته» نیست. لذا، عواطف فردی، درونی یا عمیق نیستند. همچنانکه انگارهها، با قرار گرفتن در جمجمهای خاص، در تملک من نیست، همین طور کلمات مورد استفاده و عواطف من نیز مانند کلمات و احساسات دیگران عمدتاً «بیرونیاند». عواطف فقط زمانی در تملک من قرار میگیرند که به آنها پاسخ دهم. در عین حال، احساسات من اجتماعیاند، یعنی از طریق فرایندهای گروهی شکل گرفته و دوام و قوام یافتهاند. اینها به ارگانیسم بدن و به فرد خاص احساسکننده قابل تقلیل نیستند. (مککارتی،54:1989).
1-1-2-2-3 چارلز هورتون کولی
نزد کولی، شرم و غرور هر دو از دیدهبانی خویشتن نشأت میگیرند، فرایندی که در کانون روانشناسی اجتماعی وی قرار دارد. مفهوم «خودِ آیینهسان»، که تلویحاً به ماهیت اجتماعی خود دلالت دارد، مستقیماً و منحصراً به شرم و غرور اشاره دارد، ولی وی تلاشی برای تعریف هیچ کدام از احساسات صورت نمیدهد. (شف،260:2001). چارلز هورتون کولی از شرم و غرور به مثابه محوریترین «احساس از خویشتن اجتماعی»نام برده است. وی در برخی اظهارات، احساس از خویشتن را هر نوع احساسی قلمداد میکند که خود به خویشتن معطوف مینماید. سخن زیر درباره اهمیت فوقالعاده احساسات از خویشتن در رفتار بشری بسیار مهم مینماید: «در همه انسانهای سالم و نرمال، احساس از خویشتن اجتماعی، انگیزه عمده تلاش و کوشش و علاقه محوری تخیل در سراسر زندگی به شمار میآید». کولی در ادامه میگوید: ما در بیشتر موارد، به احساس از خویشتن اجتماعی، مادام که در حد اعتدال و انتظام رضایتبخش باشد، فکر نمیکنیم. بسیاری از افراد با ذهن عادی و فعالیت متداول بندرت به این موضوع واقفاند که آنها مدام مراقب فکر و نظر دیگران درباره خویش هستند و احتمالاً با خشم و عصبانیت این مطلب را که مراقبت فوق، عامل مهمی در کموکیف رفتار و عملکرد آنهاست، انکار خواهند کرد. اما این نوعی فریب و زهی خیال باطل است. اگر اشتباه یا لغزشی روی دهد و یا کسی به اتفاق دریابد که چهره آدمها به جایو احترام و لبخند و رضایت، از سردی و بیاحترامی حکایت دارند، فرد با نوعی شوک، ترس و یا احساس طردشدگی و درماندگی مواجه خواهد شد؛ این سخن بدین معناست که او بیآنکه بداند، در اذهان دیگران زندگی میکند، درست همانطور که هر روز روی زمین راه می رود بی آنکه فکر کند زمین چگونه او را تحمل میکند (شف،398:1988).
هرچند در متن فوق به شرم و غرور اشارهای نشده، ولی عناصر مزبور به طور ضمنی وجود دارند بویژه حضور کموبیش مداوم غرور کمپیدا در گفتمان روزمره. کولی به شرم و غرور به منزله احساسات از خویشتن میاندیشید. کولی احساسات از خویشتن را به دو بخش تقسیم میکند که به زعم وی جزو مهمترین احساسات به شمار میآیند: شرم و غرور. وی بیش از سه بار در متن زیر از واژه شرم استفاده کرده است:
مقایسه با آیینهسان به وضوح نشان میدهد که عنصر دوم، یعنی قضاوت پنداری، کاملاً اساسی و بنیادی است. این صرفاً بازتاب و انعکاس مکانیکی خویشتن نیست، بلکه آنچه در ما باعث احساس شرم یا غرور میشود، احساس اسنادی و احساس پنداری این انعکاس در ذهن دیگران است. مسأله مذکور این حقیقت را عیان میسازد که همه تفاوت در احساسات ما، به وزن و ویژگی دیگران، که خود را در ذهن آنها میبینیم و میخوانیم، بازمیگردد. ما از تصور انسان فریبکار در برابر انسان درستکار، انسان بزدل در برابر انسان بیباک و انسان ناپاک در برابر انسان پاک و نظایر این شرمساریم. ما همیشه قضاوتهای ذهن دیگری را در نظر میگیریم.
چیزی که درباره خود آیینه سان عجیب و غریب است، این است که کولی تلویحاً میخواهد به ما بفهماند که جامعه بر بنیاد و شرم و شالوده غرور استوار است. تحلیل او از ماهیت و طبیعت اجتماعی خویشتن را میتوان در دو گزاره زیر تلخیص کرد:
- در بزرگسالان، دیدهبانی خود در حقیقت مداوم و پیوسته است حتی در خلوت و تنهایی (ما بیآنکه بدانیم در اذهان دیگران زندگی میکنیم).
- دیدهبانی اجتماعی همیشه دارای یک جزء ارزشی است و لذا یا موجب شرم و یا موجب غرور میشود.
به موازات این گزارهها، معمایی قابل طرح است. اگر دیدهبانی اجتماعی خود پیوسته و دائمی است، و اگر باعث شرم و غرور میشود، پس چرا جلوههای چندانی از این دو احساس در زندگی بزرگسالان دیده نمیشود. یکی از پاسخ های ممکن این است که شرم و غرور وجود دارد ولی به رغم این آنچنان پوشیده و در خفاست که ما متوجه آن نمیشویم. این جواب به گزاره سومی ختم میشود که در اینجا از آن به گمانهزنی کولی-شف یاد میشود
[1]. Social Threat Conception
[2]. Personal Failure Conception
[3]. Ethical Conception
[4]. Scheff and Retzinger
[5]. Leary
[6]. Gilbert
[7]. Gibbons
[8]. H. B. Lewis
[9]. Wurmser
[10]. Ego
[11]. Ego-Ideal
[12]. Lindsay-Hartz
[13]. Kaufman
[14]. Nathanson
[15]. Harre
[16]. Williams
[17]. Wicker
[18]. Julie
[19]. Overt and Undifferentiated Shame
[20]. Bypassed Shame
[21]. Turner
[22]. Visceral
[23]. Shott
[24]. Role-Taking Emotions
[25]. Reflexive Role-Taking Emotions
[26]. Empathic Role-Taking Emotions
[27]. Emotional Self-Conception
[28]. Modigliani
[29]. McCarthy
[30]. Minded Selves
[31]. Charles Horton Cooley
[32]. Social Self-Feelings